محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

28/ بهمن/ 90

صبح زودتر از شما از خواب بیدار شدم و نهارمو آماده کردمو و لباسامو شستم تا برای رفتن به آخرین سری بازار آماده باشم...صبحونه رو که خوردیم رفتیم بیرون.. خاله جون آخرین خریهاشو کرد و من هم دامن خوشگلی برات خریدم...پوشیدی ناز شدی و گفتم همین اینجا رونمایی کنم..   بچه اجازه بده مارکشو بکنیم...  جنس دامن کش و  فوتر ضخیمه خیلی باحاله ..تازه پاپیونهاش هم اینجا خوب معلوم نیست.. بلوزه رو 25 و دامنو 18 هزار تومن گرفتم... کیمی اینا هم که زیارت شاه عبدالعظیم  رو به 7 حوض ترجیح دادند و نیومدن این ورها.. ظرفهای دکور خوشگلی برای مادر جون از آقای عرفانی نزدیک خونه خریدیم و بعدش که هوا کمی سر...
30 بهمن 1390

25/ بهمن /90 - ولنتاین

سلام ناناسی دیگه نمیخوام دنبال شعر و مطلب بگردم با زبون ساده مادرانه میگم که تو ولنتاین منی، عشق منی، همه هستی و روز و شب منی!! عشقی که عنوان کردنش تو جمع خجالتی نداره و توش دروغ و ریا نیست...عشق مادرانه من گوارای وجود پاکت باشه نازنینم.. دیشب موقع خواب چنان دستت رو دور گردنم حلقه کردی که بابایی حسودیش شد.. بله امروز روز عاشقهاست و من این روز رو به دوستام و بازدیدکنندگان وبلاگم و همه کسایی که دوستشون دارم تبریک میگم!!! سالها پیش تو کلاس زبانم یه مطلب زیبا راجع به ولنتاین مقدس ارائه دادم اما الان حس نوشتنشو ندارم و دوستان همه خودشون ماجرای اونو کم و بیش میدونن..اگه توضیح کاملشو بخواین مامان صدف سنگ تموم گذاشت...
29 بهمن 1390

27/ بهمن/ 90

صبح که بیدار شدیم طبق معمول رفتیم بیرون..اما دیدیم بارون شدید شده..شما و خاله جون وحیده برگشتین خونه و من تنهایی چتر برداشتم و راه افتادم.. به خیلی از کارهای بیرون رسیدمو از بودن خاله جون وحیده استفاده کردم.. شما هم بعد برگشتنم انگار نه انگار، اصلا طرفم نیومدی.. کاش همیشه خاله جون اینجا بود. من راحت بودم..بیچاره طفلک نمیتونه یه دستشویی بره از دست شما... شامتو میگی اون بده... لباسات و پوشکتو میگی اون عوض کنه... خلاصه میترسم از وقتیکه بره... بردم تو حموم بشورمت دیدم واای چرا آب گرم نمیش؟؟؟!!!! علیرغم اینکه فشارش خوب بود..خاله جون کلی آب گرم کرد و شستمت و اومدیم بیرون..نگو حین گردگیری دستم به درجه آب گرمکن میخوره و شعله اش رو رو کم می...
29 بهمن 1390

26/ بهمن / 90

تا ده خواب بودین و من زودتر بیدار شدم و شروع کردم به گرد گیری آشپزخونه..البته چربی گیری..وااای فکر نمیکردم اینقدر افتضاح باشه.خلاصه خیلی مرتب شد.. بعدش صبحونه و شما هم خوب شده بودی و تصمیم گرفتیم که تو این هوای خوب که خیلی سرد نبود بریم بیرون.. کمی خرید کردیم و بابایی زنگ زد و دید بیرونیم عصبانی شد و گفت برید خونه تا شب بیاد ونگهت داره تا ما بدون شما راحتتر اشیم و شما هم مریضتر نشید!!! همیشه 6 میومد اما امروز کاری پیش اومده و هفت شبه هنوز پیداش نشد..این هم وضعیت ما.. برای سنا توچولو هم خریدیم..خیلی نازه دلم برای لباسای بچگیت تنگ شده.. وشما فکر میکردی مال خودته: یه لباس خوب هم از دلینا واسه شما پسندیدم. امشب میریم می...
28 بهمن 1390

22/ بهمن/90

امروز سالگرد پیروزی انقلابه دخترم.. تو مهد راجع بهش براتون گفتن و بعدها تو مدرسه بیشتر یاد میگیری...حتی ازت پرسیدم اسم کشورمون چیه جواب میدی ایی یان ( ایران) من فدات بشم.. امروز تولد دوستت محیا عظیمی هم هست..بیچاره خانم عابدی...عجب روزی.. ظاهرا همه جا تعطیل بوده ... سر ظهر ماهی گذاشته بودم که خاله ندا زنگ زد و گفت مادرش رفته ساری و حوصله شون سرومده و نهار میخان بیان اینجا..من هم آش دیشب رو نگه داشتم تا اونا ببیان بخوریم... بعد نهار بزور خوابوندیمتون و باباهاتون رو هم!!! و رفتیم ونک..با تاکسی آخه اونجا نمیشد پارک کنی... هیچی نخریدیم و ساعت 8:30 برگشتیم خونه..شما هم و باباهاتون هم بچه های خوبی بودین و زنگ نزدین که زود بیاید خو...
25 بهمن 1390

23/آبان/90

امروز برای بچه های آبان و آذر تو مهد جشن تولد گرفتن..چون چند روز دیگه محرم میاد و دیگه نمیشد تولد گرفت...شما هم شاد و شنگول بیدار شدی و اولش رفتیم آزمایشگاه!!! من خون دادم و شما کلی گریه کردی ونمیذاشتی خانمه آمپولم بزنه!! خانمه به شما شکلات داد و منم چون میخندیدم ترست ریخت... بعد با کلی ترافیک خودمونو به مهد رسوندیم و حاضرت کردم و با خاله بهاره رفتیم تولد...اینها هم عکسهایی که با گوشیم انداختم.. چه ذوقی میکنه محیا:   و بقیه تو ادامه مطلب:  شما با انگشتات فقط کیک میخوردی: نوش جونت عمو شهرام میزد و بچه ها میرقصیدن...آخه جشن عید غدیر هم هست: بچه ها اینهمه ص...
25 بهمن 1390

21/بهمن/90

صبح جمعه است امروز دوسال و دوماه و دو روز و... شدی و من این روز رو تو صفحه وبلاگت ثبت کردم.      دوست داشتم الان خونه مادرجون بودیم و جمعه بازار اما مهم نیست کلی تو خونم کار دارم که انجام بدم. از صبح مشغول شدم به بیرون ریختن کشوهام... خدا وکیلی کلی لباس درست و حسابی پیدا کردم و جداشون کردم..مگه تو مغازه ها چی دارن.. نهار هم کباب دیشبو داشتیم و چیزی درست نکردم. سریع بعد نهار تصمیم گرفتم آش رشته درست کنم..شما خوابیدی و یهو به سر بابایی زد که شام بریم خونه عمه ات اندیشه..اولش گفتم تا اندیشه دوساعته و تا بابل سه ساعت...اینهمه راه اگه بخواییم بریم، خوب میرفتیم شمال..اونم تو این ترافیک تعطیلات.  اما دیدم ب...
25 بهمن 1390

24/بهمن/90

صبحت بخیر ناناسی.. زود بیدارت کردم و داروهاتو خوردی و کلی کله صبح شیرین زبونی کردی.. بعدش هم تو ماشین خوابت برد تا اینکه تو کلاس با سروصدا بیدار شدی..آخه امروز جشن تولد بچه های بهمنیه و کلاس شما چون بزرگتره جشن اونجا برگزار میشه..من هم دوربینو دادم خاله بهاره تا ازتون عکسهای خوشگل بندازه... محیا و دوستان در حال برنامه ریزی برای جشن امروز: خوش بگذره ناناسم.. هر چند هوا سرد بود و حس پوشیدن پیراهن قر دار رو برات نداشتم.. راستی صبح گیر دادی اون دمپایی پلاستیکی مورد علاقه خاله مائده رو بپوش..منم ازش عکس نگرفتم تا دل خاله مائده بسوزه..بی مرام یواشکی میاد و میره و پیغام نمیذاره... بعدا نوشت: ال...
25 بهمن 1390

23/ بهمن/ 90

امروز بعد سه چهار روز باید میومدیم سرکار.. بابایی گفت  اگه گلوت بدتر شد عصری زودتر میاد میبریمت دکتر..تا به مهد رسیدم خدا رو شکر خوب بودی..و به خاله بهاره گفتم حالت رو بمن گزارش کنه.. شبها اصلا تو جات نمیمونی و غلت میخوری تا کنار دیوار و زیر پنجره..هر وقت بیدار میشم میبینم بدنت یخه و پتو رو بعد از چند دقیقه از روی خودت میندازی.. و با دهن باز هم میخوابی..معلومه که باید چی بشه... ایشاله چیزی نباشه گلم.. با دیدن دوستات تو راهرو خوشحال شدی و رفتیم از کلاس خاله رویا دوتا بادکنک برداشتیم و گفتی یکیشو بدم به هستی..و هستی که تا اونموقع تک ستاره کلاس بود و بقیه هنوز نیومده بودند، با دیدن بادکنک خیلی خوشحال شد.. ...
24 بهمن 1390

20/ بهمن/90

صبح که بیدارشدیکلی نازم کردی و بالای بیست بار صدام کردی مانی تا اینکه بیدار شدم..خوب بود تا ساعت ده خواب بودیم سه تایی...معمولا کم پیش میاد..مسواک زدی و موهاتو بستم و گفتی مانی داش وحید مو نداره!! من دارم ... وای اگه بفهمه ... برنامه خوبی برای تعطیلات دارم خدا کنه بابایی بهش تن بده و ایشاله که خوش بگذره... این چند روزه که کنارتم با شیرین زبونیهات میکشی منو..گفتی شیرم تموم شده که!!! همشو خوردم!! اَمد رضا بخره!!!!  منظورت علیرضا بود چون یکی دوبار برات خرید..کلا به محمد رضا و علیرضا و امیرررضا میگی امد رضا... سراغ شهریار رو گرفتی آخه مانی اون مادرجونش اومده و حسابی سرگرمه... لباس پوشیدیم که بریم 7حوض با بابایی میچسبید.....
23 بهمن 1390